روزهای آخر ماه رمضان بود و من حال و حوصله نداشتم . چند روز بیشتر از مراسم چهلم پدربزرگ نگذشته بود و هوای خانهمان کاملا ابری بود. دلتنگی و بغض و گریه و ناراحتی قصه هر شب خانهمان بود. خاطره بازی میکردیم و سعی داشتیم با یادکردن از پدربزرگ بچهها خودمان را گول بزنیم و …
ادامه ی نوشته روز پرخاطره من